Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایران اکونومیست»
2024-03-29@06:50:36 GMT

اسارت همزمان دو برادر

تاریخ انتشار: ۷ آذر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۴۹۱۵۷۹

اسارت همزمان دو برادر

امکان هیچ اقدامی نبود؛ زیرا در محاصره تعداد زیادی از نظامیان بعثی قرار گرفته بودیم. تصور اسارت به دست دشمن برایم سخت بود ولی حالا خود و همراهان را در اسارت بدترین دشمنان بشریت می‌دیدم. تمام دوران زندگی‌ام را مثل یک فیلم به سرعت در ذهنم مرور کردم، غمی سنگین بر سینه‌ام چنگ می‌انداخت و روحم را می‌آزرد.

به گزارش ایران اکونومیست، حاج «اسماعیل شمس» در سال ۱۳۲۷ در محله شوش تهران متولد شد و دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در همین محله سپری کرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

با پیروزی انقلاب اسلامی به صف پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست.

شروع جنگ تحمیلی و تجاوز ارتش رژیم صدام به خاک ایران او را به جبهه جنگ در منطقه جنوب کشاند و در همان منطقه بود که همراه با برادرش شهید «جلال شمس»، به دست نیروهای ارتش صدام اسیر شد تا مادر، همسر، کل خانواده، به ویژه دختر کوچکش، ۱۰ سال را چشم به راه بدوزند و به انتظار بنشینند.

او ۱۰ سال از عمر خود را در اردوگاه‌های ۱، ۲، ۴ موصل و رمادی ۷ (رمادی ۲ یا بین القفصین) گذراند و در شمار فعالان فرهنگی اردوگاه‌ها بود و خدمات ارزنده‌ای به دوستان خود ارائه کرد.اسماعیل شمس در سال ۱۳۶۹ به همراه دیگر آزادگان سرافراز به میهن بازگشت..

مرحوم حاج اسماعیل شمس در بخشی از  کتاب «پاداش و کیفر» درباره چگونگی اسارتش توضیح داده است:

«بعداز ظهر روز هجدهم مهرماه به قصد انجام یک مأموریت، با تعدادی از دوستان راهی اهواز شدیم. یک دستگاه خودرو وانت در اختیار داشتیم، من و یک نفر جلو و بقیه پشت وانت سوار شدند. قصد داشتیم از مسیر دارخوین به آبادان و از آن جا به اهواز برویم. نزدیکی‌های دارخوین تعدادی نظامی که لباس ارتش خودی به تن داشتند، توجه ما را به خود جلب کردند.

نزدیک‌تر که شدیم به ما ایست دادند، ‌ توقف کردیم. همین که ایستادیم به سمت ما هجوم آوردند و شروع به تیراندازی کردند. ما که در بهت و حیرت فرو رفته بودیم؛ متوجه شدیم این‌ها نیروهای دشمن هستند و با کمین در اطراف جاده، کسانی که قصد عبور از این مسیر را داشتند دستگیر می‌کردند.

امکان هیچ اقدامی نبود؛ زیرا در محاصره تعداد زیادی از نظامیان بعثی قرار گرفته بودیم. تصور اسارت به دست دشمن برایم سخت بود ولی حالا خود و همراهان را در اسارت بدترین دشمنان بشریت می‌دیدم. تمام دوران زندگی‌ام را مثل یک فیلم به سرعت در ذهنم مرور کردم، غمی سنگین بر سینه‌ام چنگ می‌انداخت و روحم را می‌آزرد.

بعثی‌ها دستان ما را بستند و سوار بر خودرو به پشت جبهه خود منتقل کردند. وقتی ما را پیاده کردند با صحنه‌ای دلخراش مواجه شدیم. تعدادی از هم‌وطنان غیرنظامی از زن و مرد و کودک در پشت تپه‌ای نشسته بودند. وضعیت آنان بسیار رقت‌بار بود، زنان آشفته و مضطرب بودند، کودکان گریه می‌کردند و برخی از مردان که زنانشان در میان اسرا بودند، با اندوه شاهد توهین سربازان بعثی به آنان بودند و کاری از دست‌شان برنمی‌آمد.

بعد از گذشت یک ساعت یک کامیون نظامی سر رسید. ما پنجاه و هفت نفر بودیم. ما را بر آن سوار کردند و به پشت جبهه انتقال دادند. من و برادرم جلال کنار هم بودیم و دستان‌مان به هم بسته شده بود.»

این آزاده روز بیست و ششم آبان ماه به همرزمان شهیدش پیوست.

 

 

منبع: خبرگزاری ایسنا برچسب ها: کتاب

منبع: ایران اکونومیست

کلیدواژه: کتاب

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت iraneconomist.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران اکونومیست» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۴۹۱۵۷۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

نامه اندریک به برادر 4 ساله‌اش دنیا را تکان داد

به گزارش "ورزش سه"، نامه‌ای احساسی که اندریک، مهاجم جوان برزیلی، پس از گلزنی به انگلیس به برادرش نوح، کودک 4 ساله، نوشته در مدت کوتاهی به سرعت در فضای مجازی پربازدید شده است.

این ستاره نوظهور فوتبال آمریکای جنوبی که در حال حاضر برای پالمیراس بازی می‌کند توسط رئال مادرید خریداری شده و بلافاصله پس از 18 سالگی به اسپانیا نقل مکان خواهد کرد.

برزیل در فیفادی جاری در بازی دوستانه مقابل انگلیس در ورزشگاه ومبلی قرار گرفت که با گل اندریک 17 ساله موفق شد با نتیجه 1-0 برنده شود.

این متن نامه‌ای است که توسط اندریک نوشته شده است:"نوح عزیز، دوستت دارم. این اولین چیزی است که از هر چیز دیگری مهمتر است. از روز اول احساس می‌کنم پیوند خاصی با هم داشتیم. من هرگز به تو نگفتم، اما وقتی می خواستی به دنیا بیایی، در واقع منتظر بودی تا من گل بزنم. درسته برادر، در آن زمان من در یک بازی مهم بودم، فقط 13 سال داشتم و تو منتظر بودی. ساعت تیک تاک می کرد و مامان و بابا فکر می کردند منتظر چیزی هستی. سپس ناگهان پدر از دوستش که تماشاگر آن بازی بود تماسی تلفنی دریافت کرد. گفت:"داگلاس! داگلاس! اندریک گل زد!." و بعد دقیقا همون لحظه تو اتاق بیمارستان تو به دنیا آمدی و صدای گریه‌ات پخش شد.

بالاخره اومدی تا با من جشن بگیری و وقتی رسیدم بیمارستان به تو هدیه تولدت را دادم. آن موقع من پول یک اسباب بازی را نداشتم، اما توپ طلای مسابقات را برای تو آوردم. می‌فهمی؟ در این خانواده ما ثروتمند به دنیا نیامدیم. ما در فوتبال به دنیا آمدیم. نمی‌دانم کی این نامه را می‌خوانی، اما الان 4 ساله‌ای و زندگی ما خیلی سریع در حال تغییر است.

در چند ماه آینده به اسپانیا خواهم رفت تا برای رئال مادرید بازی کنم - بله، همان تیمی که می‌بینی همیشه در پلی استیشن انتخاب می‌کنم. می‌دانستم که آن وضعیت را درست می‌کردم و مامان هنوز وقتی آن را به یاد می‌آورد، گریه می کند. ما مثل الان در یک آپارتمان شیک زندگی نمی‌کردیم. در مکانی به نام ویلا گوآیرا زندگی می‌کردیم و زندگی ما بسیار متفاوت بود. در سال‌های آینده همه چیز مربوط به زندگی ما را از زبان دیگران خواهید شنید و آن‌ها خواهند گفت که همه این‌ها درد و بدبختی بوده است.

اما حقیقت این است که به لطف خدا و به لطف همه چیزهایی که مامان و بابا فدا کردند، کودکی فوق العاده ای داشتم. و البته به لطف فوتبال. وقتی 10 ساله بودم، فکر می‌کنم اولین بار در زندگی‌ام بود که فهمیدم شرایط‌مان سخت است. ما همیشه به اندازه نیازمان داشتیم اما خیلی کافی نبود. بابا اینطور می‌گوید مت روی مبل نشستم و به او گفتم:"نگران نباش. من یک فوتبالیست می‌شوم و خودمان را از این وضعیت نجات می‌دهم." قبل از آن روز من فقط یک بچه بودم و فوتبال فقط یک بازی بود.

از آن روز به بعد، فوتبال مسیر ما برای زندگی بهتر شده است. مامان زندگی و خانه خود را ترک کرد تا از رویای من در سائوپائولو حمایت کند. باشگاه فقط برای من جا داشت، اما مامان گفت که بدون من نمی‌تواند، بماند‌. بابا ماند تا کار کند و برای ما پول بفرستد و مامان با من در یک خانه کوچک همراه با تعدادی از هم تیمی‌هایم اسکان داشت. همه زیر یک سقف بودیم اما وقتی برای تمرین می‌رفتیم، او کسی را نداشت که با آن صحبت کند.

ما در آن خانه تلویزیون و اینترنت نداشتیم، او انجیل را به پارک می‌برد و تنها با خدا می‌نشست و صحبت می‌کرد. تنها چیزی که در آن مکان داشت، یک صندلی بود. کیفش را روی آن می‌گذاشت و وقتی که ما رخت‌خواب داشتیم او روی حصیری که روی زمین پهن شده بود، می‌خوابید. می‌دانم تصور اینکه مامان روی زمین بخوابد برای تو سخت است اما این حقیقته. این واقعا اتفاق افتاد. دفعه بعد که مامان را دیدی، او را در آغوش بگیری و از او تشکر کن، چون بدون فداکاری‌های او ما زندگی امروز را نداشتیم.

بابا هم خیلی فداکاری کرد. پس از چند ماه او به سائوپائولو آمد تا از ما حمایت کند، او به پالمیراس رفت و از باشگاه درخواست کرد تا هر کاری که می‌تواند در آنجا انجام داده و مشغول شود.

پدر نیروی خدمات داخل ورزشگاه بود. به عنوان یک پسر همیشه آرزو داشت در آن رختکن باشد، بنابراین با لبخند به سر کار می‌رفت. او 3 سال در آنجا کار کرد، ابتدا زباله‌های اطراف ورزشگاه را جمع‌آوری می‌کرد و سپس به مسئول تمیز کردن رختکن‌ها شد.

او همیشه به بازیکنان می‌گفت که یک روز پسرش با آن‌ها بازی خواهد کرد. یک روز، دربان باشگاه متوجه شد که پدر هرروز لاغرتر می‌شود. او در غذاخوری کارگران و کارکنان غذا خوردن و متوجه شد که بابا فقط سوپ می‌خورد. به سمت بابا گرفت و گفت:"هی داگلاس، شماره تلفنت را به من بده، می‌خواهم با همسرت تماس بگیرم." او به مامان زنگ زد و مامان هم ماجرا را برایش تعریف کرد که چگونه پدر در کودکی در یک باربیکیو دستش را سوزانده بود و چقدر بد بود که تقریباً دستش را از دست داد. برای مبارزه با عفونت به او داروهای قوی دادند و این باعث ضعیف شدن دندان‌هایش شده بود. بنابراین او فقط می‌توانست سوپ بخورد.

این دربان، از همه بازیکنان پول جمع کرد و به پدر پول دادند تا دندان‌هایش را درست کند. آرزوی پدر گاز زدن یک سیب بود: امروز خدا را شکر هر غذایی را که می‌خواهد، به راحتی می‌خورد. امیدوارم الان متوجه شده باشی برادر. زندگی‌ای که ما اکنون در آن زندگی می‌کنیم از ناکجاآباد به وجود نیامده است.

ما آن را با تلاش و اشک فراوان به دست آوردیم. مامان همیشه می گوید یک اشتباه می تواند همه چیز را خراب کند و حق با اوست. لحظه ای که فراموش می‌کنیم از کجا آمده‌ایم، خطر گم شدن در راه را داریم. به همین دلیل است که من این تاریخچه خانوادگی‌ام را به تو هدیه می‌دهم. مامان نان کهنه می خورد، بابا زیر باجه بلیط می‌خوابید، مادر در حمام گریه می‌کرد، پدر روی مبل گریه می‌کرد.

امیدوارم همیشه او را در قلبت نگه داری. من تو را دوست دارم برادر.  از صمیم قلبم."

دیگر خبرها

  • شان دایچ: سیلی به بازیکنم؟ به عنوان برادر بزرگ‌تر با او شوخی کردم
  • قتل ۲ برادر در قبرستان شرف آباد یاسوج
  • آمریکا: به روسیه هشدار داده بودیم !
  • نرخ جرائم رانندگی حادثه‌ساز ۵ برابر می‌شود
  • آقای حداد! نقل چنار و پاجوش نیست
  • برادر شوهر پاریس هیلتون در لیگ دسته دوم پرتغال!
  • حمایت ریو فردیناند از وینیسیوس جونیور: به تو افتخار می‌کنم، برادر
  • نامه این فوتبالیست به برادر ۴ ساله‌اش دنیا را تکان داد
  • برنامه‌ای برای خودسازی آزدگان در اسارت
  • نامه اندریک به برادر 4 ساله‌اش دنیا را تکان داد